فهرست مطالب
فهرست مطالب
زندگینامه علمی خودنوشت محمد تقی اکبرنژاد
از مدتها پیش مکرر درخواست میشد زندگینامه مختصری بنویسم. هم از آن رو که برخی از عزیزان تنها در فضای مجازی با حقیر آشنا شدهاند و اطلاعاتشان در حد شنیدههای پراکنده است و نیز با عنایت به محبتی که برخی نسبت به بنده داشتند و شایعات گستردهای که علیه بنده راه انداختند، ایجاب میکرد که خودنوشتهای را خدمت همه این عزیزان تقدیم بدارم. پیشتر عرض میکنم که خودنوشته خالی از خودستایی نیست. گویا جبلی ماست که وقتی خودمان را معرفی میکنیم، بیشتر از توفیقاتمان مینویسیم و کمتر از ناکامیها حرف میزنیم. از این رو پیشاپیش از این جهت عذرخواهی میکنم. در ضمن خوب است همین اول عرض کنم که به جای نگارش رسمی و به اصطلاح علمایی، گویش عادی و صمیمی را انتخاب کردم و خودم را از قید و بند برخی ملاحظات رها کردم.
از کودکی تا حوزه بناب
من؛ محمد تقی اکبرنژاد در تبریز متولد شدم. البته پدر و مادرم از روستاهای اطراف هشترود و مراغه هستند. تولد من، همدوره با انقلاب اسلامی است یعنی یازده ماه بعد از آن؛ (10/10/58). دوران کودکی ما با بمباران و جبهه رفتن پدر و حس و حال رزمندگی سپری شد. یادم نمی رود چطور از ترس بمبارانهای شبانه لحاف بر سر میکشیدیم و در خیال خود انفجار بمبها را بر فراز خانههایمان تصور میکردیم! با این حال همیشه خوشحالم که کودکیام گرفتار مدرنیته نشد و به جای اینکه پای تلویزیون و بازیهای رایانهای و خانههای نقلی آپارتمانی حبس شود، به بازیهای سرمستانه کودکانه در کوی و برزن و باغهای اطراف خانه گذشت. یاد عصرهای گرگ و میشی که همدیگر را در میان باغها دنبال میکردیم و از درختها بالا میرفتیم و از آجرها برای خود خانهها میساختیم، هنوز هم روح و جانم را به بازی میگیرد و سرشار میسازد.
کماستعداد نبودم و درسم بد نبود. البته سال اول ابتدایی حکایت جدایی دارد؛ اول ابتدایی درسها را خوب شروع کردم اما میانه سال با پسر همسایه که سجاد نامی بود، همبازی شدم و شب و روزم به بازی در کوچه باغهای اطراف گذشت و نمراتم از رمق افتاد. از برکت دوستی با سجاد بود که در خرداد املاء را 9 گرفتم و باز هم از سعادت همراهی او بود که شهریور را 2 شدم! البته من مردود نشدم و تنها یکجا بمبارانهای صدام به دادم رسید. چرا که در همان سال حجم بمبارانها به قدری بالا بود که بنا به تحلیل متخصصین عامل افزایش مردودی شهریور شده بود. از این رو برای شاید اولین بار در تاریخ این کشور در مهرماه هم امتحان تجدیدی گرفتند و قدری با تاخیر به پایه دوم رفتم.
از آن پس درس و مدرسه به وضعیت طبیعی خودش رسید تا اینکه سوم راهنمایی را با معدل ممتازین به پایان برده، از آزمون ورودی دبیرستان سپاه قبول شدم.
حال و هوای دبیرستان سپاه تاثیر زیادی در شکوفایی حس و حال جبهه و جنگ و انقلاب در من داشت. از یکسو زمینهساز ارتباط معنوی من با شهدا و شکوفایی معنوی گردید و کولهباری از خاطرات خوش انس و محبت را برایم رقم زد و از سوی دیگر آغازی بود برای پژوهشهای خلاقانه من. دنبال اختراع و اکتشاف بودم. مطالب خوبی نوشتم و تحقیقات جالبی داشتم اما آن روزها این حرفها خریدار نداشت و خیلی از آنها نادیده گرفته شد. از کار بر روی محیط بیضی بگیرید تا ساخت دستگاهی برای تولید برق و کشف فرمولهای محاسبه سرعت بازگشت آب در هنگام برخورد به مانع و دهها مساله مفید و غیر مفید این دستی. زمانی گمان میکردم به فیزیک علاقمندم و شبانهروز در همین زمینه کار میکردم. کتابهای دانشگاهی را از زمان دبیرستان شروع کرده بودم و در تلاش برای المپیاد فیزیک بودم و خیال میکردم فیزیک هستهای بستر خوبی برای خدمت به انقلاب و مردم خواهد بود. اما اتفاقاتی دست به دست هم داد که مسیر زندگیام را عوض کرد. اول اینکه به خاطر کنجکاویهای نوجوانانه دست به مطالعاتی در باب مسائل عقیدتی به خصوص درباره تشیع و تسنن زدم. این مطالعات دو سود برای من داشت؛ اولی تحکیم مبانی عقیدتی بود و دومی چشیدن شیرینی مطالعات مذهبی برای اولین بار بود. تا آن زمان تا آن حد و اندازه از مطالعات مرتبط با دین لذت نبرده بودم. حس خوش فهمیدن و عمق گرفتن و معنایابی، روح و جانم را سرشار ساخت و دست و دلم را از ادامه مطالعات مرتبط با فیزیک سرد کرد. البته عوامل دیگری هم بودند، از جمله اینکه؛ به مرور زمان به این نتیجه رسیدم که مشکل اصلی امروز و آینده کشور، نه فیزیک هستهای که دینداری است. اینها و مسائل خرد و ریز دیگری دست به دست هم داد و مرا متقاعد کرد که در اولین دور برگردان، مسیر خودم را تغییر دهم و در کمال شگفتی نزدیکان از کسی که در خیال خود تصور می کردند و بعضا به زبان میآوردند که آینده خوبی در فیزیک خواهد داشت، وارد حوزه شدم و حسابی همه را از خودم ناامید کردم!
ورود به حوزه حضرت ولیعصر(عج) بناب
حاج آقای بنابی آن مرد اخلاق و خدا در اتاقش روی زمین، روی پوستین گوسفندی در پشت میز تحریر طلبگی نشسته بود. نامهای را که از برادرشان آورده بودم، به دست گرفته بود و آرام تکان میداد و در حالی که به من نگاه میکرد، ادامه داد: “نه برای این نامه، بلکه برای تشخیص خودم…” بله بالاخره ایشان قبول کردند که من وسط سال تحصیلی وارد حوزه علمیه حضرت ولیعصر(عج) بناب شوم.
حوزه بناب، حسّ و حال خوبی داشت، معنویت آن مرد الهی و مریدهایش که کثیری از آنها هم شهید شده بودند و عکسشان روی در حجرهها نصب بود، به در و دیوار حوزه جان داده بود. آن روزها آن معنویت را با گوشت و پوستم احساس میکردم. حجره ما تاب بیش از سه نفر را نداشت، کنج سالن بود و واقعا خرد! با این حال این دوستان ایثار کردند و مرا که وسط سال تحصیلی پناهنده شده بودم، به سان پناهجویان پذیرفته بودند. وقت خواب به قدری جایمان تنگ بود که یک بار دستم روی لوله شوفاژ افتاده و سوخت. من که از خانواده بریده بودم و برخلاف میل آنها وارد حوزه شده بودم، رویم نمیشد از آنها درخواست کمک مالی بکنم. تنها درآمدم همان دو هزار تومنی بود که حوزه میداد. ناهار و شام با مدرسه بود اما صبحانه را باید خودمان تهیه میکردیم. با سختی چرخ روزگارمان میچرخید.
از درس و بحثهای طلبگیام بگویم. گرچه معنویت حوزه بناب برایم گیرا بود و اثرگذار با آن بچههای صمیمی و جداً دوستداشتنی که میشد ایثار و دلسوزی و خدا را در رفتار و سکناتشان و سادگیشان مشاهده کرد. اما از اینکه احساس میکردم در میان هالهای دور از جامعه پیرامونیام زندگی میکنم، آزارم میداد. گرچه حوزه ما درست مرکز شهر بود و در مجاورت بازار و دانشگاه آزاد و… با این حال تو گویی میان ما و آن بازار و این دانشگاه روبرو فرسنگها فاصله است. شب و روز درس میخواندیم و بحث میکردیم و سر هم داد میکشیدیم و تنها اوقات نماز سر به زیر از در حوزه بیرون میزدیم و از در مسجد وارد میشدیم. این همه زندگی ما بود! بزرگترین رنج آن سالهای سرشار، همین بود. حوزه رفتن من قرین رئیس جمهور شدن آقای خاتمی بود. هر روز اخبار ناخوشایند از توهین به مقدسات و لگدمال شدن آرمانهای مقدسی که شهیدان عزیزتر از جانمان برای آن در خون خود غلطیده بودند، شلاقی بود که بر روح و روانم مینواخت و از اینکه اینجا نشستهایم و شب و روز فقط “ضرب ضربا” صرف میکنیم، رنج میبردم. البته شاید آن روزها از من انتظاری نبود اما اینکه میدیدم حوزه در این حادثهها منفعل است و تنها به فریاد و فتوا کفایت میکند، رنجآور بود.
با اینکه خانواده به شدت انقلابی و مذهبی داشتم اما هیچ وقت حوزه را تجربه نکرده بودم. وقتی بارقههای آمدن به حوزه در ذهنم پدیدار شد، برای اولین بار بود که به حوزه حضرت ولیعصر(عج) تبریز پا میگذاشتم. داخل حجره یکی از طلبههای مسجد شعبان شدم. مختصر آشنایی قبلی وجود داشت. همحجرهاش خوابیده بود که با صحبتهای ما بیدار شد و لحاف را جمع کرد و با چشمان خوابآلود سلامی کرد و رفت تا آبی به صورت بزند. از درسها پرسیدم، از کتابهایی نام میبرد که معلوم بود، خیلی زمان خوردهاند! نحو جرجانی، صمدیه، سیوطی، مغنی و همین طور ادامه داد که بعدش هم شرح لمعه میخوانیم متعلق به شهید اول و ثانی مربوط به قرنهای… همین که حرف “قرن” میشد، ناخواسته در تونل زمان به گذشته حرکت میکردم و ناخودآگاه احساس میکردم این حجره هم بخشی از همان تاریخ است و گویا من دستکم به دویست سال قبل برگشتهام. شاید برای همین بود که همان اول از او پرسیدم:”این کتابها در چه بازه زمانی باید سپری شوند؟”
البته وضع در حوزه بناب بهتر بود. معلم اخلاق خوب یعنی”حاج شیخ مجید بنابی(حفظه الله)” کم چیزی نبود. صفای این مرد، حوزه را نشاط میداد و قابل تحمل میکرد شاید هم قدری از دردهای ما را تسکین میداد. یا شور و نشاط علمی حاکم بر آن، باز برخی از عقبماندگیهای حوزه را پوشش می داد شاید هم بهتر باشد بگویم:”غافل میکرد.” ولی حوزه بناب باز هم با چیزی که من دنبالش بودم، فاصله داشت. حوزه آرزوهای من، حوزه کوچکی نبود که تنها صرف و نحو بخوانی و مرجع ضمیرهای شرح لمعه را پیدا کنی. این حوزه برای من تنگ بود و ناراحتکننده. جالبتر اینکه هرچه اشکال میکردیم که آقا این حوزه، حوزه انقلاب اسلامی با آن آرمانهای بلند آزادی بیان و عدالت و استقلال و معنویت و اخلاق نیست، میشنیدیم که:”شما که بالاتر از امام نمیشوید. مگر امام کتابی جز این کتابها را خوانده بود؟!” یا حتی وقتی میخواستند ایمان ما را به همین درس و بحثها افزایش بدهند میگفتند:”علامه طباطبایی بهترین تفسیر را نوشته است. آیا جز این اصول و فقه چیزی خوانده است. کسی که همین اصول را بفهمد، میتواند بهترین مفسر قرآن هم باشد” یا دهها نکته از چارسوی عالم میگفتند مثل اینکه “فلان عالم جلیل القدر گفته است: اگر کسی تنها یک صفحه از شرح لمعه یا مکاسب را بتواند بفهمد و بیان کند، فقیه است.” تصور کنید یک طلبه تازهوارد وقتی این حرفها را میشنود چه حالی میشود! شاید میشود مصداق این آیه کریمه “فبُهِتَ الذی کفر” گرچه این حرفها در خیلیها کارگر میشد، اما برای امثال من که جانشان در کف میدان غلط میخورد، مغلطهای بیش نبودند!
بعدها فهمیدم که دقیقا درست میگویند این کتابها توانستهاند خمینی بسازند. رهبری که به خاطر محدود کردن خود در کتابهای صدها سال پیش، از درک صحیح مسائل پیچیده دنیای مدرن ناتوان ماند و بر اساس ذهنیتی بسیط از حکومت دینی و جامعه پیرامونی خودش، راهکارهای پراشکالی پیش روی جامعه خود گذاشت و آن را به هزارتوی معضلات سردرگم رهنمون ساخت!
انتقال به قم
بالاخره من از حوزه بناب فارغ التحصیل شدم و پا در حوزه قم گذاشتم. اولش ذوقزده بودم. گرمای قم حسابی آزارم میداد. آدم از منطقه معتدل و خوش آب و هوایی مثل آذربایجان خودمان بیاید قم، معلوم است که آزرده میشود. هنوز ازدواج نکرده بودم.[1] داخل یکی از کوچههای باریک و بلند در اطراف میدان سعیدی، آن گوشه، در ساختمان کلنگی از نفس افتاده، آن گوشه آخر طبقه دوم که تو گویی آخر دنیا هم بود، حجرهای گرفتم. همحجرهام یک طلبه هشترودی از همزبانهای منطقه خودمان بود. طلبه پر شوری که از نعمت قیافه و هوش و هواس بهره زیادی نداشت. اما خدای تبلیغ بود و از صدای خوش هر چه شنیدهاید او یکجا همه را داشت! ظهرها غذای حوزه را میخوردیم و شبها اغلب سیبزمینی میپختیم. وقتی من درس میخواندم و مطالعه میکردم، همحجرهام مانند پیرمردهای خسته به من نگاه میکرد و میگفت: به به چه درسی میخوانی تو! ای کاش یک ذره از هوش و هواس تو را من هم داشتم! و ادامه میداد:”چند سال است که شرح لمعه را امتحان میدهم تا پایه ششم را بگیرم و بروم دنبال کار و زندگیام، نمیتوانم. هر بار که امتحان میدهم، مردود میشوم.” بیچاره چند سال بود درجا میزد و نمیتوانست شرح لمعه را تمام کند. در عوض وقتی اسم تبلیغ میآمد، مردهای بود که زنده میشد. دستانش به حرکت در میآمد. از راست و چپ حرکت میداد و با یک دنیا شور و اشتیاق جزئیات کار و تلاش خودش در فلان روستا را میگفت و از گفتن هم خسته نمیشد. همچو بازیگری ماهر سر زبانی داشت که من را مسحور خودش میساخت. طوری که جدا به توانایی خیرهکنندهاش غبطه میخوردم. طلبهای با این سطح معلومات و با آن قیافه که دردکشیدههای آفریقا را متصور میساخت، چطور توانسته بود تا این اندازه در جذب مردم موفق باشد!
هنوز هم که هنوز است، نفهمیدهام بزرگان و تصمیمگیران حوزه ما با کدام استدلال مبتنی بر کتاب و سنت یا عقل، همه طلبهها را با همه استعدادهای رنگارنگ و علایق گونه به گونه در یک مسیر قرار میدهند و مثلا از همه میخواهند که جامع المقدمات بخوانند و سیوطی و مغنی را از سر بگذرانند و شرح لمعه و غیره و غیره بخوانند؟! تقصیر طلبه هشترودی چیست که نه توانایی فقه و اصول را دارد و نه علاقه به آن را! او نابغه است اما نه در اصول بلکه در مردمداری و منبرهای ترویجی و روضهخوانی. عجیب بود او زبان مردم را از صد تا طلبه مثل من بهتر بلد بود. او حتی خدا را با زبانی ساده خیلی بهتر از صد فیلسوف برای مردم ثابت میکرد! اما حوزه از او میخواست که بدایه الحکمه را با نهایهاش چهارلا بخواند و امتحان بدهد! اینها اگر ظلم نیستند، پس چیستند؟ بعضا به این فکر میکنم که بزرگان ما در پیشگاه عدل الهی در برابر این همه استعداد سوخته و انسان قد خمیده که با سوءتدبیر آنها هیچ وقت قدشان راست نشد، چه خواهند گفت؟ اگر طلبهها دادخواهی کنند، چه خواهند گفت؟
گرچه میکوشم تا کامتان را تلخ نکنم اما حیف است از مرارتهای آن روزها برایتان نگویم. حاج شیخ مجید بنابی شهریهها را داخل پاکت میگذاشت و به بهانه سر زدن به بچهها، شخصا به حجره میآمد و وقت رفتن چند پاکت میگذاشت و میرفت. آن اوایل که تازه وارد حوزه شده بودیم، چند ماه اول شهریه نداشتیم. برای همین ایشان زیر پتوی بیرون اتاقشان مبلغی میگذاشتند تا اگر کسی لازم داشت، بردارد. ایشان ما را این طور تربیت کرده بود. وقتی وارد حوزه قم شدم، ایام شهریه رستاخیز طلبهها بود. فوج فوج به سوی مدارس فیضیه و دارالشفاء روان میشدند. صفهای طولانی تشکیل میشد. راه رفتن در حیاط فیضیه و دارالشفاء روزهای اول بسیار سخت بود. آن روزها کسی داخل کارت واریز نمیکرد. دیدن این همه طلبه و استاد با عباء و عمامه و ریش و احترام، در صفهای شهریه که بیشترینش در زمان ما 20 هزار تومن هم نمیشد، مو به تنم راست میکرد. ایام شهریه ابدا نمیتوانستم در محیط فیضیه و دارالشفاء حاضر شوم. یاد نمیرود سال دوم حضورم در قم که در دارالشفاء حجره گرفته بودم و ناگزیر از حضور در آنجا در ایام شهریه بودم، ایام شهریه، ایام حزن و اندوه من بود. لباس پاره میپوشیدم، پول برای تهیه غذا نداشتم ولی نمیتوانستم شهریه بگیرم! قرض کردم ولی در پس دادنش گرفتار مشکل شدم. ناگزیر آخر سر بعد از ماهها که شاید بیش از یک سال هم طول کشید، تن به شهریه سپردم و عزت نفسم را زیر پا گذاشتم. آن روزها وقتی از اساتید سوال میکردیم که این چه وضع شهریه است و چرا مراجع فکری به حال طلبهها نمیکنند و راضی به این وضع خفتبار میشوند، برخی قبول میکردند و یادم نمی رود که یکی میگفت:”من در ایام شهریه طرف فیضیه و دارالشفاء نمیروم!” اما اغلب توجیه میکردند که بله؛ چون حساب و کتاب خمس معلوم نیست و گاه کم است و گاه زیاد، آقایان نمیتوانند هماهنگ با هم به حساب واحد واریز نمایند! یا برخی میگفتند: در و دیوار فیضیه معنویت دارد، اینکه طلبهها برای شهریه اینجا جمع میشوند، از بابت همین است که از این معنویت بهره ببرند. خاطرم نمیرود آن زمانها این مطلب پیچید که مدیر وقت حوزه خدمت یکی از مراجع رسیده و از ایشان تقاضا کرده بود که شهریهها در کارت ریخته شود و این طور صف ایستادن طلبهها دونشأن آنهاست. آن بزرگوار هم با صراحت تمام گفته بود:”من جای شما بودم درهای فیضیه و دارالشفاء را در ایام شهریه به روی مردم باز میکردم تا بیایند و ببینند که وجوهاتشان درست به دست طلبهها می رسد!” میگفتند مدیر وقت از ناراحتی به گریه افتاده بود.
از درس و بحثهای آن ایام بگویم. اولین درس رسائل را در مدرسه آیت الله گلپایگانی(ره) شروع کردم. از در حیاط که وارد میشدید، اولین یا دومین مدرس سمت راست. دور تا دور اتاق نشسته بودیم. استاد میگفت و همه تکیه داده بودند و سری تکان میدادند و بعضا هم در مقام اظهار شگفتی لبی میفشردند و اخمی میکردند. من که در این میان تازهوارد هم بودم و چند روز دیرتر رسیده بودم پر از پرسیدن بودم. هر خطی که میخواند، مشتی بذر سوال را در ذهنم میپاشید. اما وقتی به قیافههای موقر و سرهایی که به نشانه همراهی بالا و پایین میشدند، نگاه میکردم، دلیریام به ترس بدل میشد که نکند، پرسشهایم احمقانه به نظر آید. تا این که چند روزی گذشت بدون سوال! با یکی از همکلاسیها که بعدها فهیمدم جانباز است و ترکش در سرش دارد، هممباحثه شدم. محل بحث ما ابن بابویه قمی(ره) بود. این دوستمان تنها گوش بود و گوش. من با زحمت عبارات را ترجمه میکردم و توضیح میدادم. این دوستمان روزی وسط بحث برگشت و به من گفت:”فلانی من توی کلاس هیچی نمیفهمم، هر چه میفهمم سر مباحثه میفهمم!” این را که گفت، سرّ آن همه سر بالا و پایین کردنها را فهمیدم. بعدها بیشتر روشن شد که طلبههایی که سکوت میکنند یا اصلا نمیفهمند و رها کردهاند یا کامل نمیفهمند ولی حال پرسش ندارند و یک فرض نادر هم کسانی هستند که کامل میفهمند!
بحمدالله رسائل و مکاسب را خیلی با قوت میخواندم. شبها تا دیر وقت مطالعه میکردم و از حواشی معروف بهره میبردم و در بحث که شبیه تدریس بود، ارائه میکردم. رسائل را با استاد خصوصی میخواندم تا راحتتر بتوانم بپرسم. یادم نمیرود، بحث برائت بود. شیخ اعظم(ره) یکی یکی آیات و روایات را مطرح میکرد و با خلق احتمالی دور از ذهن، آن را مخدوش میساخت و کنار میگذاشت. خیلی از این ادله قبل از خلق احتمالات شیخ، به نظر درست بودند و واقعا دلالت بر برائت میکردند. برخی هم که خیلی صریح بودند. مثل آیه “ماکنا معذبین حتی نبعث رسولا” یا آیه “وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْمًا بَعْدَ إِذْ هَدَاهُمْ حَتَّى يُبَيِّنَ لَهُمْ مَا يَتَّقُونَ” اینها به نظرم خیلی واضح بودند ولی شیخ با احتمالاتی که به عقل بنی بشری هم نمیرسید، آنها را از کار میانداخت و کنار میگذاشت. مثلا میگفت: «ما کنا معذبین» دلالت بر سنتهای خدا در اقوام گذشته دارد؟! در حالی که واضح بود خدای متعال خطاب به امت پیامبر اسلام این تهدید را بیان میکند. من این طور میفهمیدم که لسان آن تهدید است و میگوید: ما از گذشته همین طور بودیم… مثل بادکنک شدهام! در میان زمین و آسمان معلق هستم. دیگر به هیچ آیه و روایتی نمیتوانستم اعتماد کنم. با خودم میگفتم:”اگر میشود این ادله را با این صراحت این طور کنار زد، دیگر به چه چیزی میتوان اعتماد کرد؟” خاطرم نمیرود چند بار از استاد پرسیدم که این چه داستانی است و چه طریقتی که شیخ در پیش گرفته است. با این روش به هر متنی میشود اشکال گرفت و با کوچکترین احتمالی میشود هر متنی را از حجیت انداخت!
استاد بعضا حرفم را میپذیرفت و بعضا هم توجیه میکرد. در هر حال روزهای سختی بود. هر چه بیشتر مکاسب میخواندم و از رسائل بهره میبردم، بر فاصلهام از شیخ میافزود! دیگر شیخ را نمیفهیمدم. اوایل در خودم شک میکردم اما به مرور دامن آن روش اجتهادی شیخ را هم گرفت و مرا به خطاهایی در مکتب اصولی وی مطمئن ساخت. برایتان نگفتهام که من از همان آغاز دنبال روشها بودم. دفتر مخصوصی برای این کار برداشته بودم و روش کار شیخ را مینوشتم و مانند یک نقشهکش ساختمان، نقطه آغازین بحثها را تا پایان به هم وصل میکردم. مثلا مینوشتم که شیخ بحث را از تعریف واژه شروع کرد. در تعریف آن از کدام کتابهای لغت کمک گرفت. در جمعبندی آنها به چه چیزی تکیه کرد. آنگاه از اقوال شروع کرد یا آیات یا روایات و همین طور ادامه میدادم. اتفاقا همین رویه بود که مرا به نرمافزار پشت خطوط مرکّب رسائل و مکاسب منتقل میساخت و هر روز بر تردید من میافزود.
کار که به اینجا کشید، حیف است نگویم که یکی از خلاءهای آموزشی حوزه، فقدان مباحث روششناسی فقهی اصولی است. تصور کنید طلبهای دستکم چهار سال با آثار شیخ(ره) مانوس است. اما آخر سر نمیداند که روش اجتهادی شیخ کدام است و چه تفاوتها و یا بهتر بگویم چه نوآوریهایی نسبت به نسل پیش از خود دارد و آیا بعد از شیخ مکتب او تغییر یافت یا به همان صورت تا امروز استمرار یافته است؟ بارها در سخنرانیهایم گفتهام که اساتید رسائل و مکاسب قبل از شروع بحث لازم است از مکتب اصولی شیخ بگویند و از روش او حرف بزنند و ابداعاتش را به اجمال توضیح دهند و تفاوت او را با قبل و بعدش بیان نمایند. آنگاه وارد بحث شوند و جابجا مسائل روشی را گوشزد کنند تا طلبه روشمند بیاموزد و زودتر سوار بر بحثها گردد. یا اساتید درس خارج لازم است در آغاز از مکاتب فقهی اصولی سخن بگویند و بگویند که چند مکتب اجتهادی داشتهایم و آنگاه استدلال کند که کدام یک درست و کدام نادرست است و چرا و چگونه به یک منهج رسیده است و خود آن منهج را قبل از مسالهپردازی به گفتگو بگذارد.
یکی دیگر از خاطرات تلخ تحصیلیام مربوط به بحث استصحاب کلی است. استاد شروع کرد به توضیح استصحاب کلی و انواع آن و همین طور میگفت و هر چه بیشتر میگفت من سرگیجهام بیشتر میشد. با خودم میگفتم: خدایا من آمده بودم سربازی دینت را بکنم و باری از دوش این مردم بردارم، کارم به کجا رسیده است؛ اگر بدانیم موجود زندهای در اتاقی محبوس است و ندانیم که فیل است یا پشه و بعد از گذشت مثلا یک ماه یقین داریم که اگر پشه بوده، مرده است ولی چون نمیدانیم پشه بوده یا فیل شک داریم که حیاتی داخل اتاق باقی است یا نه! بعد مثال فقهی میزد که بله مثلا اگر بلل مشتبههای از انسان خارج میشود و یقین دارد که یا بول است یا منی در اینجا میتوانیم کلی نجاست را استصحاب کنیم یا نه! یادم هست اینها جزو تلخ ترین مسائلی بودند که به نام دینشناسی و فقاهت در حلقم فرو میکردند و بیمبالغه مثل کسی بودم که میان زمین و آسمان معلق مانده باشد. چه میخواستیم، چه شد! میخواستم چیزی یاد بگیرم که در دنیای عینی بیرون به دردم بخورد و از من مجاهدی بسازد که در میدان بلا همآورد میطلبد اما بهترین لحظات عمرم و مختصر استعدادم گرفتار پیچ و خمهای خودساخته رسائل و مکاسب شده بود. بعدها فهمیدم که این مسائل تا چه اندازه غلطانداز بودهاند و از اساس مثالها ناروا بودهاند. توضیح اینها را در کتاب”زوائد اصول” به تفصیل آورده و مثلا توضیح دادهام که در بلل مشتبهه ما روایات متعدد صریح داریم که به هر دلیلی شخص تردید در جنابت کند، جنب نشده است و اگر منشاء شک عدم استبراء باشد باز هم روایات متعدد داریم که شخص وظیفه تکرار غسل را دارد و فتوای فقها نیز همین است. از اساس اینجا جای تردید نیست و موضوع اصول عملیه وجود ندارد تا بخواهیم با استصحاب کلی از آن جواب بدهیم.
امروز دلم برای هزاران طلبهای میسوزد که ناگزیرند عمر پربها و جوانی یگانهشان را که بزرگترین سرمایه کل وجودشان است و هیچ گاه دوباره تکرار نخواهد شد، به پای بحثهای بی ثمر و یا کم ثمری بریزند که جز ملال و خستگی، آوردهای برایشان نداشته و نخواهد داشت.
در آن زمان که اوان دوران جوانی ما بود یعنی حدود 19-21 سال، اوج آرمانگرایی هم حساب میشد. دنبال گمشدهای بودم که نمییافتم. خُلق نبوی گم شده من بود؛ آن تواضع و خاکساری، آن ارزش نهادن به مخلوقات خدا، آن مهربانی و دلسوزی. خیلی درد میکشیدم از اینکه فلان مرجع تقلید که در زیرزمین فیضیه ظهرها نماز را اقامه میکرد، از درب جلویی وارد میشد. بلافاصله نوافل را شروع میکرد، بعد نماز ظهر بعد نوافل عصر و بلافاصله هم نماز عصر و پس از اندکی تعقیبات، سر به زیر با سرعت از جلسه خارج میشد. نه میشد همصحبت شد، حتی عرض ارادت کرد و نه میشد درد دل کرد و از آشفتگیهای حوزه گفت. هیچ هیچ هیچ! عجیب بود برای من، اینکه چطور یک جوان عرب زانو به زانو در برابر امام باقر(ع) مینشیند و با یک دنیا آرامش خاطر و بدون حجب و حیا به امام میگوید: “آقا برای من زن بگیر” یا مردان عرب خیلی راحت خانه پیامبر میآمدند و سر سفره ایشان مینشستند و با آن حضرت به گفتگو میپرداختند. اما این طلبههای بینوا و درمانده، نمیتوانند با مراجع خود آسوده خاطر سخن بگویند. آن روزها هضم این مسائل برایم ممکن نبود. با خود میپرسیدم: چرا آقایان مراجع و اساتید بنام و مدیران ارشد حوزه همنشینی با طلاب را اتلاف عمر میدانند ولی سیاه کردن کاغذها را احیای آن میشمارند؟! کدام پیغمبر و امامی کاغذ را واسطه میان خود و خلق خدا قرار داد تا ما خط او را ادامه دهیم؟ چرا خیال میکنیم تنها آن بخش از عمر ما که صرف فراگیری قیل و قالها میشود و کاغذها را سیاه میکند و بر فراز منبر درس میگذرد، رشد یافته و مصرف شده اما آن بخشی که به زندگی با مردم و طلبه بینوا میگذرد، اسراف شده است؟! نمیدانم از کجا این ذهنیت پیدا شده است که مراجع و بزرگان همیشه باید بگویند و طلبهها باید بشنوند؟ همیشه ایشان در مسند توصیه باشند و طلبهها در مسند تعبد و استماع بی چون و چرا؟! من هیچ مشکلی با مساله تقلید و تعبد ندارم و بلکه عمیقا به آن باور دارم. اما بعد از شنیدن و دیدن و چشیدن. چرا مراجع در طول روز و هفته و ماه و سال اوقاتی را برای شنیدن حرف طلبهها اختصاص نمیدهند تا گوشی باشند برای شنیدن و تامل کردن. شاید اگر این مسیر دوطرفه میشد، امروز بسیاری از مشکلات برطرف میگردید. زیرا مراجع ما انسانهای باتقوایی هستند اگر از گرفتاریهای طلاب خبردار میشدند، حتما اقدام میکردند اما مشکل این است که خبردار نمیشوند!
فکر میکنم خودتان متوجه شده باشید که وقتی ارتباط مراجع و بزرگان حوزه با طلاب خودشان اینگونه است، با سایر اقشار مردم نیز چگونه خواهند بود.
بازگشت به شهرستان
بعد از یکی دو سال حجرهنشینی ازدواج کردم و در کنار برکاتی که داشت، مشکلی نیز بر مشکلات افزود! در کنار درس و بحث، گرفتاریهای مالی چون شلاقی بر تن من و خانوادهام مینواخت. آن ایام، شهریه من 50 هزار تومان بود. 32 هزار تومان اجاره میدادیم. خیابان میثم بودیم. البته نه میثم ورودی سالاریه، بلکه میثم آخر قم! میثم پس از میدان شهید زین الدین! آن هم چند متر پایینتر از سطح دریا! یعنی زیرزمین زندگی میکردیم. شما حسابش را بکنید که چطور میشد با 18 هزار تومان با یک زن و یک بچه زندگی کرد. پوستم به استخوانم چسبیده بود. شرایط دشواری بود. از هیچ جایی جز شهریه درآمدی نداشتم و به خاطر دغدغههای علمی و پژوهشی حتی تبلیغ هم نمیرفتم. مدتی در مرکز پاسخگویی حوزه فعالیت کردم ولی آنها هم آن قدر پرداخت حق الزحمهها را به تاخیر میانداختند که بیخیال شدم و بیرون آمدم.
بارها برای مجتمع مسکونی مدینه العلم اقدام کردم، اما جواب نداد. در روز روشن با زبان رسا از شما پارتی میخواستند! بله میگفتند باید کسی از افراد بنام حوزه اعم از مسئولان و اساتید بزرگ یا بهتر از همه یکی از مراجع شما را معرفی کنند! این اگر پارتی نیست، پس چیست؟ این اگر رانت نیست پس چیست؟ اگر تشویق به تملق نیست پس چیست؟ من طلبه یقهکندهای که از چهارگوشه این کشور به قم آمدهام، چطور میتوانم نور چشمی فلان شخصیت حوزوی شوم تا مرا تایید کرده و نامه بدهد؟! این گرفتاری بسیاری از طلبههای فاضل، عزیز النفس و درسخوان است که حاضر به تملق این و آن نیستند و نمیخواهند خاکسار بیوت باشند و ساعاتی را از این دفتر به آن دفتر بروند و همین باعث میشود که بسیاری از موقعیتها در اختیار کسانی قرار بگیرد که اهلیت آن را ندارند. کسانی در همان مجتمع ساکن بودند که هیچ فضل علمی نداشتند یا حتی کسانی را میشناختم که از کارکنان مرکز مدیریت بودند و ماشین مناسب داشتند، ولی در همانجا مقیم بودند. سرنوشت امثال من که تملق بلد نبودند و نمیتوانستند با چربزبانی خود را به این و آن نزدیک کنند، همان بود که با 50 هزار تومنی که بیش از 30 هزارش صرف اجاره زیرزمین میشد، سر کنند و دم بر نیاورند.
در هر حال، روزگار سختی بود. به توصیه یکی از اساتید که اکنون از معروفین است، برای تدریس در شهرستان اقدام کردم تا هم زمینه دوره کردن درسها فراهم شود و نیز اوضاع مالیام سامان یابد. برای همین به نیت یکی دو سال از قم خارج شدم اما پس از 5 سال دوباره بازگشتم. مثل کسی که از قحطی فرار کند، همه زندگیام را پشت خاور کوچکی جا دادیم و راهی شهر مرزی هادیشهر در استان خودمان شدیم. یادم نمیرود وقتی رسیدیم آنجا، وقتی تصور میکردم اینجا دیگر مجبور نیستم اجاره بدهم و علاوه بر شهریه مختصری هم برای تدریس خواهم گرفت، در پوست خود نمیگنجیدم! ولی بیمبالغه میگویم از روزی که از قم خارج شدم گرچه درد فراوانی کشیده بودم، اما مثل فرزندی بودم که از مادرش گرفته شده باشد. هیچ روزی نبود که به برگشتن فکر نکنم. حتی برای همین نیز در شهرستان هم بر خودم سخت میگرفتم تا بتوانم پسانداز کنم و دوباره برگردم. به قدری به خودم سخت گرفتم که امروز از آن همه سختگیری خوشنود نیستم. بعد از یک سال دوباره میخواستم برگردم قم! در این فکر و خیال بودم که امام جمعه شهرستان مراغه تماس گرفت و روی حرفهایی که شنیده بود و حسن ظنی که پیدا کرده بود، برای تدریس در حوزه امیر المومنین(ع) دعوتم کرد. از رفتن به قم منصرف شدم و به مراغه رفتم. اما اینبار نه برای تدریس ادبیات که برای فقه و اصول می رفتم. سنم کم بود و شاگردانم برخی از خودم سندارتر بودند. وقتی پیشنهاد کردم اصول مظفر بگویم، مدیر حوزه خندهای کرد و گفت: حرفی نیست ولی این بچهها هم باهوشند و هم شیطنت دارند. برخی از اساتید هم از دستشان کلافهاند، ممکن است اتفاقاتی بیفتد که مناسب شأنتان نباشد.
بحمدالله درس و بحث شروع شد و نه تنها مشکلی پیش نیامد که یکی از خاطرهانگیزترین کلاسهای من بود. از همان سال بود که من به طور جدی نقد اصول موجود را شروع کردم و به مطالعات وسیعی در باب روششناسی اجتهاد دست زدم. آن زمان اینترنت و سایتهای علمی و جستجوگرهای حرفهای متداول شده بود. گرچه در شهرستان بودم ولی به مطالب زیادی دسترسی داشتم. خیلی مقاله میگرفتم و میخواندم. به دروس خارج آقایان سر میزدم و مطالب مرتبط را مطالعه میکردم. از صبح زود که نماز را در مسجد مجاور خانه به جماعت برگزار میکردم، پیاده به مدرسه میرفتم و کارم را شروع میکردم. کلید اتاقی که در آن درس میگفتم را گرفتم تا در اختیار خودم باشد. تمام ابزار درس و بحث را از کامپیوتر و چاپگر گرفته تا کتاب و میز و دفتر همه چیز را در آنجا فراهم آوردم. برنامه را طوری تنظیم کرده بودم که همه کلاسهایم از صبح تا ظهر تمام میشد و از بعد نماز و ناهار تا شب به مطالعه و پژوهش میپرداختم. آن دوران، دوران طلایی زندگی من بود. از سویی از قناعت کمک میگرفتم و به زندگی طلبگی قانع بودم و در این مدت نه دنبال خرید چیزی بودم و نه اشتغال در جایی و نه کسب و کاری و از سوی دیگر علاقه به فهم دینی که بر قلب مبارک پیامبر اسلام(ص) نازل شده بود، کمکم میکرد تا خستگیناپذیر شوم و شبانهروز بکوشم. بعد از شام خیلی وقتها که همسر و فرزندم میخوابیدند، تفکرات من در تاریکی شب شروع میشد. مراغه شهر سرسبزی است و باغات انگور و سیب، آن را در آغوش گرفتهاند و داخل شهر هم پر از درختان بلند و قد کشیده. یادم نمیرود خانه ما بالای همکف بود و و وقتی پنجره آشپزخانه را باز میکردی، شاخههای درخت از تو استقبال میکردند و نسیم دلپذیر و هوای پاک روحت را نوازش میداد. پنجره را باز میکردم و در آن هوای دلپذیر چایی هم دم میکردم و خیلی میشد که تا ساعاتی از شب و گاه تا خود صبح مشغول فکر بودم و دنبال یافتن جاهای خالی و کمبودها و راههای جدید. من از قدیم الایام با قدم زدن مانوس بودم. زیاد اتفاق میافتاد که کلید خانه را برمیداشتم و با لباس شخصی به راه میافتادم و شبانه در آن هوای مطبوع در خیابانهای اصلی و فرعی شهر قدم میزدم و گاه برای استراحت در فضای سبزی مینشستم و غرق اندیشیدن میشدم. حقیقت این است که من مسائل پیرامونیام را فراتر از اندیشه، احساس میکردم. با همه وجود حس میکردم که این دینشناسی، آنی نیست که ما باید داشته باشیم. این شکل از مرجعیت دینی یا فقهی، این حوزه و این روحانیت و این نقش برجستهای که روحانیت در جامعه دارد، اینها سر جای خودشان نبودند و نه آنگونه که باید. درست در آن ایام بود که شالوده بسته جامع اجتهادی در ذهن و جانم من شکل گرفت. بسیاری از نظریاتی که بعدها سربرآوردند و نظریات جا افتادهای را جابجا کردند، در همان دوره برایم پیدا شد. در هر حال هم دوران شیرینی بود و هم سخت و طاقتفرسا.
یافتههای علمی یک استاد بیاختیار در کلاس درسش بیرون میزند هر قدر هم که خودش نخواهد. درس اصول و فقه من، درس پیشنهاد و انتقاد از فقه و اصول موجود و ارائه راهکار بود برای رسیدن به حوزه مطلوب. برای همین یکی از کلاسهای شلوغ و پربار مدرسه بود با این حال، برخی اوقات چندی از طلاب گلایه میکردند که شما با این اشکال گرفتنها که اتفاقا به نظرمان درست هم هست، ما را نسبت به کتابها و نظام آموزشی دلسرد میکنید! آن روزها به طلبهها میگفتم این واقعیت پیرامونی شماست اگر امروز از آن فرار کنید، فردا در قم با آن همآغوش خواهید شد و آن روز نمیتوانید فرار کنید و یا رخ بگیرید و خود را به ندیدن بزنید. ناچار باید روبرو شوید و این طبیعت نقد وضع موجود و ارائه راهکار جدید است که از ارزش داشتهها میکاهد و راه را به سوی نداشتهها میگشاید. آن روزها تازه پیکان از رده خارج شده بود و سمند جای آن را گرفته بود. مثال میزدم که شما نمیتوانید تکنولوژی بهتری بیاورید و خودروی بهتری بسازید اما تکنولوژی سابق و خودروی قبلی از ارزش نیفتد. اینها طبیعت رشد است. مگر جز این بوده که رسائل و مکاسب شیخ ارزش کتابهای قبل از خود را جابجا کرد؟ چرا امروز کسی العُدّة شیخ طوسی یا الذریعه سید مرتضی یا منتهی الوصول علامه را نمیخواند؟ مگر جز این است که کتابهای جدید از اعتبار آنها کاستند؟ خاطرم نمیرود چند سال بعد، از همان طلبهها که وارد حوزه قم شده بودند شنیدم که؛ “حاج آقا راست میگفت و همه آن انتقادها واقعیت داشت و دامن ما را هم گرفت.”
در این ایام بود که وقتی برای اولین بار جسارت کردم! و لای وسائل الشیعه را باز کردم، حسّ غریبی به من دست داد. مانند کسی بودم که کتابی با زبان بیگانه را به دست گرفته است. من در اصول تنها چیزی که برای فهم متن و تفسیر آن فراگرفته بودم، اصل در صیغ امر و برخی متعلقات آن مثل ناسخ و منسوخ و عام و خاص و مطلق و مقید بود و بس! یعنی گویش حقوقی را فراگرفته بودم اما چیزی که در وسائل کم بود، همین امر و نهی بود. بسیار می دیدم که از تعابیری چون؛ شیعیان ما چنینند. یا شیعه ما نیست کسی که چنان بکند یا نکند. یا مسلمان نیست کسی که … یا از ما نیست کسی که… از اخلاق انبیاست …. یا از صفات کفار است… یا کسی که مثلا وقت اذان حرف بزند، به وقت مرگ نمیتواند سخن بگوید. یا به جای اینکه مثل رسالهها بفرماید قنوت مستحب است، میفرماید نماز نیست، نمازی که قنوت نداشته باشد! یا حتی در موارد حقوقی ملتزم به امر و نهی نیست. گاه میگوید کتب علیکم یا فرض الله یا واجب یا لازم یا لابد و… متن قرآن و روایت دنیای دیگری داشت متفاوت از دنیای مباحث الفاظ! از آن زمان یک سوال مبهم ذهنم را به خود مشغول کرد و اجمالا فهمیدم که ادبیات قرآن و سنت با ادبیات رساله متفاوت است و اجمالا فهمیدم که ادبیات کتاب و سنت، صبغه تربیتی دارد و مثل کتابهای حقوقی نیست. البته تا وقتی شهرستان بودم، فرصت نکردم به آن بپردازم اما زمینههای ذهنی آن پیدا شد و چند سال بعد که قم آمدم، رسما این پروژه بسیار مهم و عظیم را آغاز کردم و بحمدالله ثمره آن شد کتاب پربهای”ادبیات دین” که به باور حقیر باب جدیدی در تفسیر متون دینی گشود و تحولات عظیم تفسیری را بنیان نهاد که زمان لازم است تا ظرفیتهای آن به منصه ظهور برسد.
در ایامی که شهرستان بودم، کمتر منبر میرفتم و بیشتر کار پژوهشی میکردم. به عبارتی من قم را به شهرستان برده بودم. گرچه تبلیغ و کار منبر را بسیار باارزش میدانم و به دیده احترام مینگرم، با این حال، ذهن من و بلکه همه وجودم درگیر هجوم اندیشههایی شده بود که روز یا شب نمیشناختند و خور و خواب را از من ستانده بودند. اما در عوض با طلبهها خیلی صمیمی بودم. هم توی کلاس و هم بیرون از آن. زیاد پیش میآمد که مثلا برای خوردن شام خانه ما میآمدند یا من به حجرههایشان میرفتم یا حتی گاه با همه طلبههای یک کلاس به اطراف شهر میرفتیم و خوش میگذراندیم. آن وقتها که تازه کامپیوترهای خانگی باب شده بود، با هر زور و زحمتی سیستمی خریدم و از یکی از طلبههای کلاسم که خریط فن در این امور بود، چیزهای زیادی یاد گرفتم از نصب سیستم عامل گرفته تا کار با word و هر چیز دیگری که برای تحقیق لازم بود. از مشتریهای پای ثابت نرمافزارهای نور بودم. حقا تحولی عظیم در باب پژوهش گشود. تنها چیزی که کم داشتم تایپ دهانگشتی بود. تایپ دو انگشتی هم خستهکننده است و هم کند. از سوی دیگر نوشتن روی کاغذ برایم سخت بود. دستم نمیتوانست خودش را به چینش معانی در ذهنم برساند. برای همین خیلی زود خطم که در آغاز با وقار و لطافت شروع میشد، خرچنگ قورباغه میشد و بعد هم رها میکردم. جالب است بدانید که هیچ یک از مقالات و کتابها و نوشتههای منتشره از من با قلم نوشته نشده است. داستان به یکی از روزهای دوره سی روزه آموزش سربازی بر میگردد. دوره سربازی ما در حین تدریس سپری شد اما باید آموزش نظامی هم میرفتیم. در آنجا با طلبهای آشنا شدم که تایپیست حرفهای بود. او روی کاغذ مراحل تایپ دهانگشتی را یادم داد. پس از برگشتن حدود دو ماه تمرین کردم و از آن پس بود که فصل جدیدی در زندگیام شروع شد؛ بله فصل نویسندگی!
شاید سال 83 یا بیشتر بود که لوح فشردهای منتشر شد تحت عنوان “حقیقت مظلوم”. حقیقت مظلوم ناظر به رفتارهای افراطی همچون قمهزنی و لطم و امثال آن بود. این کار در اصفهان انجام گرفته بود و طی آن با برخی از علمای بزرگوار اصفهان و شخصیتهای علمی و برخی مداحهای عزیز مصاحبههایی صورت گرفته بود که نتیجه آن ترویج امثال قمهزنی و لطم و رفتارهای خشن و افراطی بود. خاطرم نمیرود این لوح اوایل سال شمسی و همان ایام عید بود که دستم رسید. چند روز بیشتر تبریز نماندم. تنها برگشتم مراغه و شبانهروز کار کردم و در مدت زمان نسبتا کوتاهی، کتابی مستند در رد مطالب علمی مطرح شده نوشته و نامش را “از شور تا شعور حسینی” گذاشتم. این نام تعریضی بود بر کسانی که به نام شور حسینی شعور حسینی را نادیده میگرفتند. در این کتاب، هم به ادلهای که بر استحباب و جواز لطم و قمهزنی اقامه شده بود، پاسخ فقهی دادم و هم به مسائلی چون غلو پرداختم. بعد هم همان فصلی را که به بررسی فقهی قمهزنی اختصاص یافته بود را به مجله”فقه اهل بیت(ع)” فرستادم. بنا به تازگی کار، خیلی زود منتشر شد و زودتر از آن مورد انتقاد قرار گرفت. دو نفر از فضلای قم مقالهای در نقد مقاله من نوشتند. مجله مقاله را برایم فرستاد. جوابیهای دقیقتر از مقاله قبلی برایشان نوشتم. در شمارههای بعدی، هم نقد و هم جواب نقد را منتشر کردند و این اولین تجربهام در چاپ مقاله بود. بعدها یعنی شاید ده سال بعد بود که همایشی در قم تحت عنوان”بررسی فقهی رفتارهای نامتعارف در عزاداری برای اهل بیت(ع)” با مشارکت پژوهشگاه حج و زیارت در ایام عزای حضرت اباعبد الله الحسین(ع) برگزار شد که در نوع خود یک عملیات انتحاری تلقی میشد. زیرا من در این همایش ادله حرمت این رفتارها را تقویت کردم. یادم رفت بگویم که وقتی کتاب “از شور تا شعور حسینی” منتشر شد، برخی از قمهزنهای حرفهای به اداره ارشاد قم رفتند و به مجوز انتشار کتاب اعتراض کردند و حتی به همین مقدار بسنده نکرده، به یک یک کتابفروشیهایی که این کتاب را داشتند، سر زدند و تهدید کردند که اگر این کتاب را جمع نکنید، مغازه را آتش میزنیم! و این بود که این کتاب از کتابفروشیها جمع شد و محدود به کتابفروشی جمکران گردید. خاطرم هست یکی از اینهایی که در کار کتاب بود هر وقت من را میدید میگفت: خوب الحمدلله فعلا زنده هستی!
وقتی مجددا به قم برگشتم
اتفاقات زیادی در این سالها افتاد که از همگی میگذرم و از بازگشت به قم برایتان مینویسم. با همه پساندازهایی که داشتم، چیز زیادی دستم نبود. چون در شهرستان به هیچ کار اقتصادی نپرداختم، دنبال وام گرفتن از جایی نبودم و همه اینها باعث شد تا نتوانم پول زیادی پسانداز کنم. روی این حساب بود که از آمدن به قم واهمه داشتم. میترسیدم دوباره روزهای خیلی تلخ گذشته برایم تکرار شود. بالاخره در شهرستان خانه مجانی در اختیار استاد میگذاشتند و در کنار شهریه قم، شهریهای هم مدرسه میپردازد و رویهمرفته نسبت به قم بهتر است. برای همین خیلی مردد بودم. خیلی دستدست کردم اما در نهایت دل به دریا زدم و بار سفر را بستم و آمدم قم. همهاش پنج میلیون پول داشتم که آن را هم برای رهن یک زیر زمین جمع و جور دادم. همان ایام بود که با برخی دوستان قدیمی و برخی دوستانی که در دوره آموزش نظامی آشنا شده بودم، درسی را شروع کردیم. یکی حدیثخوانی بر اساس کتاب شریف”جامع الاحادیث” بود و دیگری طرح نقدهایم بر شیخ انصاری(ره) بود.
همین ایام بود که یکی از دوستان نزدیک که در یکی از موسسات مهدویت پژوهی کار میکرد و از مدیران اجرایی آن بود، از من درخواست کرد تا با مدیر موسسه دیداری داشته باشم. جلسه خوبی بود. از من دعوت شد تا به عنوان هیئت علمی داخلی در یکی از گروههای پژوهشی مشغول به کار شوم. پیشنهاد خوبی بود. هم اینکه جایی برای کار علمی داشتم و هم امکانات پژوهشی. من گرچه در باب مهدویت کتابهای متعددی نوشته ام از قبیل؛ “موسوعه توقیعات الامام المهدی” که می توان آن را جامعترین و منظمترین مجموعه در گردآوری فرمایشات و نامههای حضرت ولیعصر(عج) دانست. همین طور این کتاب که توسط جمکران چاپ شد، بنا به درخواستشان توسط خودم نیز ترجمه گردید و تحت عنوان “مجموعه کامل نامهها و فرمایشات حضرت ولیعصر(عج) در عصر غیبت صغری” زیر چاپ رفت. همین طور “کلمات قصار امام زمان(عج)” یا “ادعیه صادره از امام زمان(عج)” از جمله این کارها بودند. گرچه این کارها را انجام داده بودم و مطالعات مناسبی در باب غیبت داشتم ولی علاقه و تعلق اصلی من اینها نبود. بیشتر به مسائل فقهی، سیاسی و اجتماعی علاقمند بودم و ناخواسته هر جا که میرفتم و متناسب نبود، تحت تاثیر نیروی نامرئی علاقه باطنی از آن فاصله میگرفتم تا بتوانم به کار اصلیام بپردازم. برای همین نیز بعد از چند ماه، جلسهای با مدیر پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه دفتر تبلیغات داشتیم. ایشان از اساتید خوشفکر فقه بود، من هم کار اصلیام فقه بود. برای همین خیلی زود باب صحبت و همفکری و همدلی میان ما باز شد و به عنوان کارشناس تحریریه مجله “کاوشی نو در فقه اسلامی” مشغول به کار شدم و از موسسه مهدویت فاصله گرفتم. البته ایشان از من دعوت کردند که هیئت علمی پژوهشگاه شوم ولی من به خاطر اینکه میخواستم آزادتر باشم و به مطالبی که لازم میدانم بپردازم، نپذیرفتم.
حضور در مجله کاوشی نو در فقه مجال خوبی برای اندیشهورزی و ارتباط با اندیشمندان فقهی اصولی را برایم فراهم آورد. هم کارهای دیگران را مطالعه میکردم و هم خودم مقاله مینوشتم. علاوه بر مجله خودمان در مجلات دیگر مانند “حوزه”، “فقه اهل بیت”، “الاجتهاد و التقلید”، “کوثر معارف” و… نیز مقالات متعددی را منتشر کردم.[2]
البته از وقتی موسسه فقاهت تاسیس شد، بنده دیگر مقالهنویسی را رها کردم و بیشتر درگیر تدریس و نگارش بسته جامع اجتهادی بودم و برادران طلبه را تشویق به مقالهنویسی میکردم که ثمره آن مقالات متعدد مرتبط با مسائل نوپیدای اجتهادی است که در مجلات مختلف توسط ایشان به چاپ رسیده است.
در این مدت درسهای مختلفی را تجربه کردم. دروس خارج مختلفی را امتحان کردم. چیزی که من را رنج میداد خطاهای متعدد روشی بود. آقایان حل مساله را به صورت ارتکازی فراگرفته بودند اما به روش حل آن توجه نداشتند و گویی مقلدانه نسل به نسل به آنها منتقل شده بود و کسی تصور نمیکرد ممکن است روش حل مساله ایراد داشته باشد.
خاطرتان باشد گفتم که به روشها بیش از مسالهها اهمیت میدادم و همیشه در تلاش برای ساختن مدلها و کشف آنها بودم. برای همین بیش از خود محتوا، روش و سبک و منهج و بلکه مکتب کلی یک اندیشمند برایم مهمتر است.[3] در طول سالهایی که بر من گذشت، فهمیدم که داستان از چه قرار است و آقایان فقها و علمای اصول در فقه و اصولشان از چه روشی بهره میگیرند. مثلا فهمیدم که آقایان قواعد عقلایی و بلکه عقلی اصول فقه را کاملا تعبدی و توقیفی بحث میکنند. مثلا خبر ثقه را منهای ضرورت اجتماعی آن به عنوان یک مساله توقیفی که شارع میتواند بگوید به آن عمل بکنید و به همان اندازه هم میتواند بگوید عمل نکنید. این در حالی است که خبر ثقه از جمله مسائلی است که حیات اجتماعی و بلکه فردی ما انسانها متوقف بر آن است. تصور کنید اگر خبر ثقه حجت نباشد و مثلا عمل به آن مشروع نباشد چه چیزی از دین و دنیایتان باقی خواهد ماند؟ مگر ما میتوانیم در همه مسائل دین و دنیا خودمان به خبر متواتر دسترسی داشته باشیم؟ پس روشن است که خلاف حکمت است شارع حجیت را روی خبر قطعی الصدور ببرد. ناگزیر باید به خبر ثقه حجیت بدهد زیرا اقتضای کسر و انکسارات عالم ماده این است و لاغیر. به عبارتی؛ خبر ثقه و امثال آن از اموری هستند که نفی حجیت از آن ممکن نیست و چیزی که شأنش این باشد، توقیفی نیست. تمام بیانات شارع در این عرصه نیز تاکیدند و تاسیسی وجود ندارد. همان طور که میبینیم لحن آیه نباء نیز به تاکید میخورد تا تاسیس. چرا که در پایان نیز به یک نقطه عقلی و مجرّب استدلال میکند؛”ان تصیبوا قوما بجهالة فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین”. این بحث پردامن را اجازه بدهید تا وارد نشوم. این بحث را به تفصیل در فصل سوم کلام فقاهی و همین طور در فصل اول نظام معرفتی فقاهت، پرداختهام.
یا در مسائل فقهی متوجه شدم که دلیل بی ثباتی در استظهارات شیخ انصاری(ره)، عبور شیخ از روش سلف صالح و تحلیل ریاضی و فلسفی متن است. یعنی مرحوم شیخ نه آن طور که عقلاء حرف همدیگر را میفهمند بلکه گویی با یک گزاره فلسفی مواجه باشد و دنبال شمارش تمام احتمالات ممکن! مثلا در “لاسهو فی السهو” ایشان 18 احتمال را میشمارد. سه احتمال در “سهو” (به معنای شک، نسیان یا اعم از آن دو) و دو احتمال در “لا” (نهی ارشادی یا مولوی) بعد از ضرب سهو در سهو عدد نه متولد میشود و از ضرب نه در دو هم عدد هجده به دست میآید. این روش فهم، ابدا عقلایی نیست، بلکه کاملا ریاضی است. یک فیلسوف با یک گزاره فلسفی این رفتار را می کند و البته کارش درست است. اما ما حق نداریم جمله ها را در بازی خطرناک احتمالات وارد کنیم. این همان می شود که معروف است که شیخ لحظه به لحظه مطلبش عوض می شود و در آخر سر هم روشن نیست که حرفشان چه بود! اما اینکه روش عقلایی چیست در منطق تفسیر متن به تفصیل و با دقت به آن پرداخته و ضوابطش را توضیح داده ام. و دهها مطلب دیگر.
یادم نرفته برایتان تعریف کنم که مدتی درس یکی از اساتید معروف می رفتم. درس ایشان در خانهاش در خیابان صفائیه برگزار میشد. روزی ایشان روایتی را خواند که معنای آن با اندکی دقت عقلایی روشن بود. اما ایشان گفتند:”بنابر آنچه در فلان مساله اصول گفتهایم، معنای روایت فلان است” متاسفانه روایت را به خاطر ندارم تا برایتان بگویم. عرض کردم. جناب استاد اگر منهای هر چیزی که در مباحث الفاظ اصول گفتهاید، به این روایت نظر کنید آیا جز این است معنای روایت فلان است؟! ایشان مرد باتقوایی است. تاملی کرد و با لبخندی گفت:”بله همین طور است ولی خوب طبق فلان نتیجهگیری اصولی معنایش همانی می شود که گفتم.” عرض کردم: مگر ما ماموریم که معنای واضح روایت را رها کنیم و به یک سری ضوابط عام استناد کنیم. آن ضوابط مال جایی هستند که معنا واضح نباشد و…
خارج فقه ایشان از روی مکاسب بود. رسیدیم به “حرمت اعانه بر ظلم”. ایشان شروع کردند به خواندن روایت تا حرمت اعانه بر ظلم را اثبات کنند! دوباره یک اشکال روشی برایم مطرح شد. عرض کردم: مگر اعانه بر ظلم، ظلم نیست؟ فرمود: بله. عرض کردم: خوب روشن است که ظلم عقلا قبیح است و این مساله توقیفی و تعبدی نیست که بخواهید از آیه و روایت شروع کنید. طبعا هر چیزی که آیه و روایت در این زمینه بیان کرده باشند، ارشاد و تاکید است نه تاسیس! شاید 30 ثانیه سکوت کلاس را فراگرفت. خندید و گفت:”خوب ما ادله نقلی را بررسی میکنیم!” البته روشن بود که این جواب من نبود. زیرا اگر بپذیرید که یک مساله عقلی است، اولا باید دلیل عقلی را توضیح دهید و ثانیا از منظر تاکید و ارشاد به ادله نقلی نگاه کنید و این روش تفسیر متن را دگرگون میکند که جزئیات آن را در منطق تفسیر توضیح دادهام.
یا از یادم نمیرود مدتی درس خارجی یک از مراجع می رفتم. هم فقه داشتند هم اصول. بعد از مدتی ایشان بندهنوازی کرده و مورد لطف قرار میدادند. حتی یادم نمیرود یک وقت وسط کلاس خواستم اشکال کنم، ایشان خطاب به همه فرمودند:”خوب گوش بدهید ایشان اشکالات دقیقی مطرح می کنند.” چند بار پیش آمد که ایشان اشکالات را پذیرفتند که البته بیشتر نشانگر تواضع و انصاف علمی ایشان بود. با این حال مثلا در فقه ایشان بحث شرکت را مطرح میکردند ولی با یک روش کاملا توقیفی! روزی بعد از درس عرض کردم که استاد مشارکت یک مقوله عقلایی است و شارع نه مثل نماز که خارج از ادراک عقلاست و همه آن توقیف است که در اینجا درباره چیزی حرف میزند که عقلاء تجربه عینی از آن دارند و لازم است به بناها و ارتکازات عقلایی توجه کنیم. به عبارتی شارع با کسی حرف میزند که یک رویه عقلایی را دارد و به تعبیری دیگر در مقام ویرایش متن نوشته شده است نه در مقام املای متنی که نوشته نشده است! بعد گفتم که چه تاثیری در فهم ما می گذارد و این تغییر روش تا چه اندازه میتواند استنباط فقهی ما را متاثر سازد. ایشان برخلاف انتظار خیلی جدی گفتند: “نه” طوری که دیگر نتوانستم بحث را ادامه بدهم. اینها عواملی بودند که مانع از آن میشدند که بتوانم سالهای سال در دروس خارج آقایان شرکت کنم. اشکالات روشی خیلی مهم هستند و اساس کار را عوض میکنند. شما که اصول فقه را عقلی و عقلایی میدانید نمیتوانید به مدت زیادی در درس کسی حاضر شوید که ضرورتهای حیات را مثل صلات و صوم بررسی میکند و از آیه نباء که ارشاد به بنای عقلاست، دهها احتمال دور از ذهن در میآورد.
این مباحث را در ضمن درسها و بحثهایی برای دوستان تبیین میکردم و بحمدالله مورد اقبال قرار میگرفتند. یادم هست در همین ایام بود که کفایه را هم برای تنی چند از دوستان درس میدادم. خیلی دقیق و عمیق. روزگار بر من سخت میگذشت زیرا در یک فضای کاملا بسته علمی که خروج از ساختارهای بتنی آن، جرم حساب میشد، کاری سخت و دشوار بود. از سوی دیگر امکانی برای ارائه اینها نبود.
خاطرم نمیرود. طرح خودم را درباره اصول فقه روی کاغذ آوردم و به گروه اصول پژوهشکده دفتر تبلیغات دادم. این طرح رد شد! پی مساله را گرفتم و با مسئول گروه جلسه گذاشتم. درباره ابهامات طرح مسائلی را مطرح کرد که فی المجلس پاسخ گفتم. در برخی موارد اعجاب او قابل مشاهده بود و انتظار شنیدن همچو پاسخهایی را نداشت. آخر سر که دیدم مساله، مساله علمی نیست. رفتم سر اصل مطلب و گفتم:”من فکر میکنم، مشکل محتوای علمی نیست. احساس من این است که شما نمیخواهید وارد این بحثها بشوید و خرق عادت بکنید.” ایشان در حالی که سرش را به رسم تایید تکان میداد ادامه داد:”بله همین طور است. درست است که ما دنبال تولید علم هستیم و نمیخواهیم محدود به مشهورات باشیم اما نه این قدر که شما پیش رفتهاید و ساختارشکنی میکنید!” من جوابم را گرفتم و خداحافظی کردم و بیرون آمدم. این خاطره را تعریف کردم تا بدانید که من از روز اول دنبال این بودم که از مجاری طبیعی به طرح ایدههایم بپردازم. باورتان میشود بنده که هم کارشناس تحریریه مجله فقه بودم و هر روز چندین مقاله از زیر دستم میگذشت و مقالات متعدد فقهی اصولی نوشته بودم، طرح یک مقاله را به همان گروه دادم، باز هم رد شد. این دفعه فهمیدم که نه این آقایان از اساس نمیخواهند کار جدیدی انجام دهند. شما آثار علمی برخی از پژوهشکدهها و موسسات فقهی اصولی را نگاه کنید، از یک کتاب 300 صفحهای 3 صفحه مطلب تازه نمیبینید. مثلا در باب عقل و کاربردهای آن در فقه کتاب نوشتهاند، اما یک صفحه از آن مطلب نو نیست. این را کسی میفهمد که در اصول غور کرده و با بحثهای عقلی آشناست. کسی که کار نکرده شاید خیلی از این مطالب برایش تازه باشد اما کسی که کار کرده میداند که همه اینها جمعآوری است. بعضی وقتها میگویم: دوره ما، دوره موسوعهنویسی و گردآوری است. هر مجموعهای که در قم شکل میگیرد، آسانترین کار را انتخاب میکندِ یعنی به جمعآوری روی میآورد. یکی جواهر الکلام را از نو بازنویسی میکند. دیگری در فکر تدوین موسوعه جامعی در حدیث است. دیگری موسوعهای در علم کلام مینویسد و همین طور. اما تولید فکر، کم و بیرمق!
تاریخچه موسسه فقاهت
پس از آمدن به قم، چیزی که بیش از هر چیز دیگری ذهن و دلم را به خود مشغول ساخته بود این بود که؛ راستی این حوزه میتواند پشتوانه انقلاب اسلامی با آن آرمانهای بلند سال 57 باشد؟! آرمان آزادی، عدالت و اخلاق و استقلال! با این حوزه امیدی به ایران آزاد، اخلاقی و مرفه وجود دارد؟ آیا میشود با این حوزه به تمدن اسلامی اندیشید؟! حوزهای که هنوز در برابر معضلات روشن و دست و پا گیر خودش مقاومت به خرج میدهد و نه تنها در مقام عمل که حتی در نظر هم از پذیرفتن آنها سرباز میزند، چطور میتواند مولد نقشه راه تمدن اسلامی و تربیت نیروهای مورد نیاز حکومت اسلامی باشد؟! حوزه ما هنوز نمیپذیرد که رسائل کتاب درسی نیست و هنوز نمیفهمد که لزوما قوت علمی کتاب، به معنای کتاب خوب درسی نیست. اتفاقا اغلب قویترین کتابها، کتابهای درسی نیستند زیرا نویسنده در صدد بیان نظریات خودش است و با کسانی حرف میزند که در مرزهای علم قرار دارند نه کسانی که در حال آموختن هستند و باید مراعات دهها نکته آموزشی را دربارهشان داشت. برای همین هم میگویند:”هر وقت کتابی قویتر از رسائل و مکاسب نوشته شود، خود به خود جایگزین آن خواهد شد!” هنوز ما در این حوزه گیر این هستیم که آقاجان بر اساس کدام منطق و مبتنی بر کدام دلیل عقلی یا نقلی همه باید فقه الاحکام بخوانند و در یک نظام آموزشی و سر یک کلاس و کتاب حاضر شوند؟ مگر ایران ما با 85 میلیون جمعیت، نیازهای دیگری ندارد؟ چرا به علایق رنگارنگ و استعدادهای گونه به گونه طلبههایتان احترام نمیگذارید؟ با خودم میگفتم حوزهای که هنوز مفهوم تمدنسازی برایش روشن نیست و نظامسازی را شروع نکرده است آن هم بعد از چند دهه، چگونه میتواند متولی فقه حکومتی باشد و مدیریت و زعامت جامعه را در دست بگیرد؟ هنوز من به حکومت اسلامی امید داشتم. بله امیدوار بودم؛ جوان بودم و خام! روی این حساب بود که علی رغم علاقه ذاتی به سیاست و جامعه، خودم را در حوزه حبس کردم تا برای تحول حوزه از خودگذشتگی کنم. تحلیل من این بود که حوزه مثل یک سازمان نیست تا تحول آن از طریق مدیران صورت بگیرد. قویترین مدیران هم در این حوزه اگر برنامه خلاف نظر بزرگان به اجرا بگذارند، با اشاره یکی از آنها وتو شده و به فرآموشی سپرده خواهد شد. حوزه ما به تعداد مراجع، حق وتو دارد. مگر غیر از این بود که کارگروه تدوین فقه جایگزین شرح لمعه به خاطر مخالفت یکی از مراجع به محاق رفت و در تاریخ گم شد! به گمان بنده مشکل حوزه در منطق فهم دین است. تا وقتی که خود فقه که قاعده حوزه است، متحول نشود، امیدی به تحول ساختاری در حوزه نمیتوان داشت. روی این حساب و همین طور علاقه و جوشش شخصی بود که فقه را در صدر برنامههای خود قرار دادم.
بعضی وقتها با خودم میگویم: نفهمیدن هم نعمت بزرگی است. روحانیت اگر دنبال خدمت باشد و فهم درستی از اقتضائیات زمانه داشته باشد، بهترین فرصت خدمت پس از انقلاب 57 پدید آمد. دیگر جای هیچ اما و اگری نبود. اما روحانیت این فرصت را به تهدید تبدیل کرد. البته صادقانه بگویم حوزه نه آمادگی داشت و نه مدعی مدیریت یک کشور بزرگ مثل ایران بود. آقای خمینی کشانکشان حوزه را به این وادی کشاند و ناخواسته و بدون کمترین آمادگی او را درگیر سیاست و مدیریت کلان کرد. خروجی آن هم چیزی شد که خودتان بهتر میدانید.[4]
با کمک محدود یکی از نزدیکان، مکانی را برای پیگیری عمیقتر ایدههای تحولی خود در حوزه و به تبع آن مسئولیتپذیر کردن روحانیت در قبال مردم، تهیه کردیم. آغاز کار ما با اجاره یک خانه کلنگی کوچک در کنار بیت آیت الله گرامی انجام گرفت. آن وقتها با کارشناسی مجله فقه در مدرسه کرمانیها منطق و فقه میگفتم. در خلال بحثها دیدگاههای خودم را نسبت به مسائل فقهی اصولی منطقی و… مطرح میکردم. آن کلاسها از جمله کلاسهای پربار بودند و حلقه اول شاگردانم در موسسه فقاهت از طلبههای همان مدرسه شکل گرفت. اوایل، کار من انسجام بخشیدن به سالها تحقیق و پژوهش بود که برخی در قالب مقالاتی به چاپ رسیده بودند و برخی به صورت فایلهای word در لپتاپم ذخیره شده بودند. آن اوایل جزوه نداشتیم. مطالب را میگفتم و دوستان برای خودشان نکتهبرداری میکردند و بر اساس همانها نیز مباحثه میکردند. جلسات شیرین و جذابی بود. هم برای من که فرصتی پیدا کرده بودم تا به سالها پژوهش و فکر سر و سامان بدهم و هم برای طلبههایی که در جلسات حضور داشتند. چرا که آنها هم برای اولین بار با مجموعهای از مطالب بکر و تازه مواجه بودند که تو گویی گمشدهشان بود. از اساس جذبه موسسه ما همین مطالب راهگشا و تازه آن بود. وقتی تابستان شد و طلبهها پراکنده شدند، من فرصتی یافتم تا جزوههای اولیه را بنویسم. وقتی سال بعد شروع میشد، جزوات “کلام فقاهی”، “منطق عمل” که بعدها “نظام معرفتی فقاهت” نام گرفت و نیز “منطق تفسیر متن”، آماده شده بود. البته هنوز جزوه “ادبیات دین” و “زوائد اصول” آماده نبود. ادبیات دین نیاز به کار بیشتر داشت و زوائد هم در حدّ یادداشتهای پراکنده و ناقص بود.
هر سال جزوات آماده شده را تدریس میکردم و با دقت به اشکالات گوش میدادم و از خرد و کلان آنها نمیگذشتم. غیر از گفتگوهایی که خودم با اساتید داشتم، طلبهها را تشویق میکردم با اساتید ارتباط بگیرند و این نظریات را با جزئیات آن عرضه کنند. حتی گاه گروههایی تشکیل میدادم و خدمت اساتید میفرستادم و ادله آنها را میشنیدم تا چیزی را از قلم نینداخته باشم.
همان سال دوم که به خاطر تنگی مکان، جابجا شدیم و آمدیم صفائیه، اوایل کوچه بیگدلی دوباره خانه کلنگی دیگری که قدری نسبت به اولی بزرگتر و البته باصفاتر بود اجاره کردیم. در این سال غیر از تدریس جزواتی که تابستان نوشته بودم، نگارش ادبیات دین را در ضمن تدریس مجدد آن شروع کردم. یعنی ادبیات دین در طول سال به تدریج نوشته میشد. خاطرم نرفته بگویم که جزوه اولیه”تاریخ تحول مکاتبی فقهی اصولی” از همان سال و به تدریج نوشته شد. داستان از این قرار بود که یکی از موسسات فقهی اصولی از من خواست تاریخ فقه و اصول بگویم. من هم از آنجا که نمیتوانم کار تکراری بکنم، به جای بیان تاریخ فقه و اصول، به مکتبشناسی و روششناسی اجتهاد پرداختم؛ کاری کاملا تازه، ابتکاری و به شدت مورد نیاز. بعدها آن جزوه را تکمیل کردم و در موسسه خودمان هم جزو مواد درسی قرار دادیم و اتفاقا یکی از تاثیرگذارترین کتابها شد. طلبهها وقتی این جزوه مفصل را میخواندند، هم مشربهای مختلف اجتهادی از زمان اهل بیت(ع) تا زمان خودشان را میشناختند و هم میفهمیدند که تحول در فقه و اصول یک سنت تاریخی است و اینکه امروز مکتب شیخ انصاری(ره) متحول شود، چیز عجیبی نیست. این کار بعدها در رادیو معارف در بیش از 40 جلسه ضبط و پخش شد و طبق گزارش مدیران برنامه به یکی از بهترین و پربینندهترین برنامههای رادیو معارف تبدیل شد. آقایان طلاب و اساتید استقبال خوبی از این مباحث داشتند. البته وقتی برنامه ادامه پیدا کرد و به معرفی مکتب شیخ انصاری(ره) رسید، مدیران رادیو تحت فشار شورای عالی قرار گرفتند. طی نامهای مساله را خدمت آیت الله استادی گزارش دادم. ایشان شخصا رسیدگی کردند و در تماسی به مدیران رادیو اعلام کردند که در جریان نیستند و از نظرشان ادامه برنامه اشکالی ندارد. برای همین برنامه تا دوره آیت الله خمینی ادامه پیدا کرد و دقیقا 4 جلسه از برنامه مانده بود که فشارها دوباره افزایش یافت و برنامه ناتمام ماند!
کمتر از دو سال نگذشته بود که به جهت تنگی جا و برخی مسائل دیگر، مجددا جابجا شدیم و کوچه3 خیابان دور شهر خانه مناسبتر و البته بزرگتری را اجاره کردیم. از این زمان بود که برای موسسه تابلو زدیم و فعالیت آن را آشکار کردیم. اولین بار بود که برای جذب طلبه پیامک دادیم و بروشور پخش کردیم و موسسه را تبلیغ کردیم که بازخوردهای مثبت و منفی به همراه داشت.
تا سال 92 جزوات به سطحی از گستردگی مطالب و اتقان رسیده بودند که میشد آنها را به دست چاپ سپرد. با این حال، هنوز احتیاط میکردم و حاضر به انتشار نمیشدم. ملاک انتشار برای من این بود که یکسال بگذرد و در ضمن تدریس و ارائه خدمت اساتید، اشکال قابل توجهی متوجه مباحث نشود و نیاز به تغییر محسوس نباشد. روی این حساب قبل از چاپ کتابها، ارتباطات گستردهای را در طول سالهای 92-93 آغاز کردیم. با اساتید سطوح عالی مانند آیات و حجج اسلام شب زندهدار، علیدوست، عابدی، موسوی جزایری، کعبی، مقتدایی، استادی، بوشهری، فاضل لنکرانی، غلامرضا فیاضی، محمود رجبی، مرتضی آقاتهرانی، احمد قدسی و دهها استاد دیگر از اساتید میانی از اساتید خارج و مکاسب و کفایه در محل موسسه فقاهت یا محل موسسه خود آقایان و مراکز اداریشان دیدار مفصل داشتیم. در بسیاری از موارد که جلسه تا یک و نیم یا دو ساعت طول میکشید، به تفصیل ایده شکلگیری موسسه فقاهت و سرفصلهای کتابها و نوآوریهای انجام گرفته در هر کدام از آنها، توضیح داده میشد. گاه من از تکرار این همه مطالب برای این همه استاد خسته و ملول میشدم ولی به خاطر ضرورت آن، رها نمیکردم. یکی از کارهایی که ما انجام دادیم تا صداقت خودمان را نشان داده باشیم، عرضه کتابها پیش از چاپ نهایی خدمت اساتید و مدیران حوزه بود. از همه عزیزان درخواست کردیم تا نکته نظراتشان را ارائه دهند و به دست ما برسانند.
علیرغم قول مساعدت مسئولان وقت حوزه در تنقیح مطالب کتابها و ظرفیتسازی برای طرح دیدگاهها، هیچگاه اقدامی انجام نگرفت و ما را به این نتیجه رساند که این انتظار، جز وقتکشی ثمری ندارد.
در همین ایام، ارتباط ما با موسسات علمی پژوهشی و نیز مراکز آموزشی فقه و اصول آغاز شد. این مراکز اغلب درونگرا بودند و با دنیای خارج ارتباط زیادی نداشتند. نه تنها با تهران و مسائل حکومتی که حتی با مراکز همسو و همموضوعشان! و این یکی از ایرادهای جدی به آنهاست که چرا در جریان اخبار مراکز همسو نیستند و جلسات مشترک برگزار نمیکنند. ما اعلام کردیم که بسته کتابها را حتی پیش از چاپ حاضریم در اختیارشان بگذاریم تا جلسات مشترک نقد و بررسی برگزار کنند، حتی با برخی وارد مرحله نگارش قرارداد شدیم ولی نتیجه نداشت. عمده تفاوت این مراکز با درسهای آزاد حوزه ” تحت برنامه” بودنشان بود وگرنه همان جمود و همان نگاههای بسته و خسته در همه آنها موج میزد.
شروع حرکت گفتمانی موسسه فقاهت
اولین اقدام بیرونی موسسه فقاهت، برگزاری سه جلسه همایش تحت عنوان “نقد مکتب اصولی شیخ انصاری(ره)” در سالن همایش دفتر تبلیغات بود که جلسه سوم آن لغو شد و دلیل لغو هم حساسیت بزرگان حوزه به نام همایش بود! وگرنه از حیث محتوایی بحثها کاملا تخصصی ارائه شد و کمترین اسائه ادب نسبت به ایشان انجام نگرفت. جلسه سوم را ما در مسجد رفعت برگزار کردیم و نگذاشتیم برنامه تغییر کند.
بعد از آن نیز جلساتی در موضوعات مختلف اصولی برگزار میکردیم. همینطور به همت برادر بزرگوار جناب استاد علیدوست در پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه گروه فقه و اصول، پیشکرسی نظریه “حجیت قویترین معرفت ممکن نوعی” را در محل پژوهشگاه برگزار شد. چهار ناقد آقایان اساتید نجفی یزدی، قائینی، مدرسی و حکمتنیا و چهار داور حاضر آقایان اساتید علیدوست، مومن، نجفی و …. شدند و بنده هم نظریه را تبیین کردم و به اشکالات پاسخ دادم. استقبال خوبی از این نشست انجام گرفت. جلسه به تشخیص داوران جلسه تکرار شد و جمع باشکوهی از اساتید و طلاب در سالن اجتماعاتشان برگزار گردید. جلسه به جایی رسید که دو نفر از داوران خیلی جدیتر و حتی تندتر برخلاف رسالت داوری وارد نقد شدند و روی هم نیم ساعت اشکال کردند ولی فرصت پاسخ به من داده نشد. وقتی طلبهها از دو داور ناقد! پرسیدند چرا این کار را کردید، یکی از ایشان گفت: ترسیدم شما منحرف شوید!
این دو جلسه پیشکرسی که همراه با ناقدان و داوران متعدد برگزار شد، نشان داد که نظریات تولید شده در موسسه فقاهت، از وجاهت علمی برخوردار است و وجدان عمومی مخاطبان به این مطلب شهادت داد. همانطور که وقتی بحث کلیپ مباحث ما در باب زوائد منتشر شد، از حوزه اصفهان درخواست برگزاری مناظره رسید. جلسه در مدرسه اباصالح(عج) برگزار شد. در پایان جلسه قضاوت عمومی و جوی که ایجاد شد، شکننده بود. برای همین حوزه اصفهان شتابزده جلسه دومی را اینبار با حضور سه تن از اساتید معروف اصفهان برگزار کرد. بگذریم از اینکه با موسسه هماهنگ نشده بودند و اتفاقا مصادف شد دوره نقاهت بنده. با این حال شرکت کردیم. در پایان جلسه، برای اکثر طلاب و اساتید شرکتکننده روشن شد که آقایان از پاسخ ناتوان هستند.چند نفر از طلاب و اساتید در پایان فرصت پیدا کردند تا اظهارنظر کنند، همگی علیه فضای موجود حوزه اصفهان و مباحث زائد و … داد سخن سر دادند. آن روز طلبهها میگفتند “اگر جلسه قبل تردید داشتیم که واقعا اصول بحث زائد زیاد دارد، این جلسه مطمئن شدیم!” جای شگفتی بود. کمترین برخورد هنجارشکنانه و تند یا دور از ادب علمی در این جلسه از سوی نظریهپرداز مشاهده نشد و بحثها در کمال متانت برگزار شد. با این حال بعدا مطلع شدیم که به مدارس ابلاغ شده از فلانی دعوت نکنید! البته ما و طلبههای اصفهان ولکن ماجرا نبودیم. بعدها جلساتی با همکاری طرفین برگزار شد. از جمله بررسی نظریه “قویترین معرفت ممکن نوعی” در همایشی مورد بحث قرار گرفت و مورد استقبال طلاب قرار گرفت.
بعدها طی مصاحبهای با خبرگزاری فارس بنده گفتم:”منطق ارسطویی نه تنها مقدمه استنباط فقهی نیست که مخلّ به آن هم هست. زیرا روش این دو با هم تفاوت میکند.” من پس از ده دوره تدریس منطق و تاملات روششناسانه به این نتیجه رسیده بودم که اینها روششان با هم فرق میکند. فقه و استنباط فقهی از جنس مسائل عقلایی است و از ضوابط عقلایی تبعیت میکند در حالی که منطق ارسطویی بر مبنای علوم عقلی محض پایهریزی شده است. بعد توضیح دادم که چطور آسیب میزند. بعد از مصاحبه گفتگوهای فراوانی حول این مساله شکل گرفت که دور از انتظارم بود. مصاحبههای دیگری انجام گرفت، سپس همایش گرفتیم و نظریه را به صورت کامل توضیح دادیم. بعدها به قلم خودم، مقاله مفصلی در اینباره نوشتم که در چاپ جدید زوائد اصول، به عنوان یک الحاقیه اضافه شد!
همایشهایی در رابطه با میزان کارایی علوم ادبی در استنباط فقهی برگزار کردیم. زیرا شاهد آن بودیم که برخی موسسات، مدارس و شخصیتهای فقهی میکوشند تا نقش ادبیات را پررنگتر از چیزی بکنند که واقعیت دارد! برخی تا اجتهاد در ادبیات یا قریب الاجتهاد شدن در آن را شرط میدانستند و برای طلبههایی که در جریان ماجرا نبودند، مثالهای غلطی را مطرح میکردند که به زعم خودشان جز با کار ادبی نمیشد از آنها پاسخ داد. در این جلسات به این نظریات هم از حیث نظری و هم از حیث مثالهایی که زده بودند، پاسخ دادیم. نظر ما این بود که ادبیات مهم است اما نه اینطور که برخی ادعا میکنند. بلکه یک ادبیات متوسط هم برای فهم کامل دین کفایت میکند. بله حساب کسانی که میخواهند اعجاز قرآن را ثابت کنند، فرق میکند. اشکالی ندارد حوزه قم یک مرکز ادبیات عرب داشته باشد تا هم بقیه حوزه را از نظر ادبی تغذیه کند و هم به تفسیر ادبی قرآن و یا نهج البلاغه یا صحیفه سجادیه بپردازد. اما سخن در تفسیر علمی و فقهی است که نیازی به این دقایق ندارد.
میتوانید حدس بزنید که با این فعالیتهای گسترده، چه جوّ سنگینی ایجاد میشد. همه اینها یکطرف، طرف بحث زوائد اصول یکطرف! میدانید که از قدیم از زمان شیخ طوسی و سید مرتضی(ره) بحث زوائد اصول مطرح بود. این بحث از زمان میرزای قمی، نراقی، حائری(ره) و به ویژه در زمان معاصر توسط آیت الله بروجردی(ره) به طور ویژه مطرح گردید و افرادی مانند آیت الله خمینی(ره) به آن پرداختند و در جای جای کتابهای فقهی اصولیشان متعرض این مباحث میشدند. اما هیچ جا بحث علمی مستوفایی سر اینکه چرا فلان بحث زائد است یا نیست، انجام نگرفته بود. موسسه فقاهت برای اولین بار این کار را انجام داد. نشستهای متعددی برگزار شد و در طی آنها از زوائد اصول به طور جزئی بحث شد و ادله قائلین به زائد بودن و مخالفین آنها مورد بررسی قرار گرفت. با اینکه این جلسات در کمال متانت علمی برگزار شد، برخی از کسانی که انتظار نمیرفت به رمی آنها پرداختند و از تعابیری چون: “اینها دست استکبار در حوزه هستند. اینها داعش شیعهاند! اینها هر چیزی را نمیفهمند، زائد میدانند.” داستان عجیبی شده بود. نه حاضر میشدند پای مناظره حاضر شوند و نه کوتاه میآمدند. ثمره این بحثها این شد که اساتید ناگزیر در کلاسهای درس خود به جدّ این مسائل را به بحث گذاشتند. حتی شنیدم برخی ده جلسه درسشان را به پاسخ از این جلسات پرداختند و برخی هم گفتند ما خیلی از اشکالات فلانی را قبول داریم اما نحوه بیانش را نمیپسندیم.
در کنار اینها ما کارهای گفتمانی تحول را شروع کرده بودیم. به نظام آموزشی و محتوای درسها و روش برگزاری دروس خارج و هر چیزی که فکر میکردیم ایراد دارد، انتقاد میکردیم. همه اینها روی هم رفته، کاسه صبر شورای عالی را لبریز کرد. کار به جایی رسید که تصمیم اکثریت بر این مستقر شد که اکبرنژاد باید به دست دادگاه ویژه سپرده شود و مهمترین جرم او، ایجاد تنش در حوزه و جسارت به بزرگان حوزه است![5] این داستان جدی شد. اما در نهایت با وساطت برخی دیگر این کار اتفاق نیفتاد و عمده دلیل آن نیز چند چیز بود. از جمله ترس از متهم شدن به عدم سعه صدر شورای عالی در برابر انتقادهای یکی از اساتید حوزه، ترس از بزرگ شدن اکبرنژاد و در نهایت ترس از رسانهای شدن مساله و بازتابهای غیر قابل پیشبینی مساله. البته این داستان جزئیات زیادی دارد که آن روزها حسابی همه ما را درگیر کرده بود. افراد زیادی در این میان، وساطت کردند که خدای متعال به همه آنها جزای خیر دهد.
درست در اوج تهدید به دادگاه و محکمه بود که از چهار اثر “کلام فقاهی”، “نظام معرفتی فقاهت”، “منطق تفسیر متن” و “ادبیات دین” رونمایی شد. در جلسه رونمایی که در حسینیه ارک برگزار شد، افراد زیادی از اساتید و طلاب شرکت داشتند. حسینیه پر شده بود و این رونمایی جدا کمنظیر بود. زیرا با وجود اینکه موسسه فقاهت تحت فشار بود و هیچ شخصیت رسمی حاضر نشد در این جلسه حضور پیدا کند، اما حضور چند صد نفری برای رونمایی از بسته جامع اجتهادی پیامهای زیادی را برای مسئولان حوزه داشت که شاید در انصراف آنها از تصمیمشان بیتاثیر نبود.
اوایل تیرماه سال بعد یعنی سال 96 بود که کتاب”زوائد اصول” در مراسمی باشکوهتر از جلسه قبل رونمایی شد و تندترین و جدیترین سخنرانی من درباره مصائب حوزه و ناظر به بیتدبیریها و کمکاریهای مسئولان حوزه در این جلسه اتفاق افتاد.
بعد از این جلسه بود که رفت و آمدم میان تهران و قم شروع شد. خانه را به تهران منتقل کردم ولی هر هفته روزهایی را قم میآمدم و درسها و جلسات علمی و غیره کما فی السابق برقرار بود. تهران رفتن من تفسیرهای مختلفی شد. برخی گفتند: فلانی از قم شبهتبعید شد. برخی گفتند: در قم نتیجه نگرفت برای همین رفت تهران. اما واقعیت مساله این بود که از چند سال پیش برای رفتن به تهران برنامه داشتم. همیشه بر این باور بودم که تا فقیه در فضای سیاسی نباشد و کار سیاسی نکند و از نزدیک کنشهای سیاسی اجتماعی اقتصادی را لمس نکند، نمیتواند فقه سیاسی بنویسد. چطور میشود فقه سیاسی بنویسی در حالی که از ظرائف کار سیاسی و پیچ و خمهای آن خبر ندارید. برای من در حد یک طنز تلخ است که فلان آقا که یک روز هم کار سیاسی نکرده، خارج فقه سیاسی شروع میکند و پس از چهل سال از این بحث میکند که تشکیل حکومت اسلامی مجاز است یا نه؟
گرچه علت تامه انتقال نسبی من به تهران و حضور هم زمان در هر دو، همانی بود که گفتم ولی بسته و کند بودن فضای قم به عنوان علت ناقصهای در کنار آن علت تامه واقعیت دارد. یعنی احساس من این بود که ظرف قم کوچک است و تنها به کار کسانی میآید که به کارهای علمی بیسر و صدا و تحرکات آرام راضی شدهاند. نه کسانی که هر روز حرفی میزنند و پیشنهادی میدهند یا نظریهپردازی میکنند و یا دست به انتقاد میزنند و امثال اینها. اگر کسی بخواهد مختصری تکان بخورد، تنگ بودن فضای قم را متوجه میشود. برای همین تصمیم گرفتم نصفی از من درگیر قم باشد و نصفی دیگر درگیر تهران. البته حضور من در تهران بیش از 2 سال طول نکشید و حدسی که میزدم درست از آب درآمد. من قبل از رفتن به تهران متوجه شده بودم که با این حوزه و با این روحانیت و با متدینینی مثل من نباید حرفی از حکومت اسلامی و جمهوری اسلامی زد. بزرگترین خدمت روحانیت این است که واقعیت خود را بپذیرد و جامعه را به دست نخبگان مردم بسپارد.
[1] مدت چندماهی قم بودم دوباره برگشتم حوزه بناب و آنجا ازدواج کردم و سال بعد برگشتم قم.
[2] از جمله این مقالات میتوان از این موارد یاد کرد: آزاد اندیشی و تحول، مجله حوزه، شماره 150؛ ضعف عقلانیت زمینهساز خرافه، مجله حوزه، ش152؛ مشروعه بحار الانوار(در دو مقاله)، مجله حوزه، ش 153 و 154؛ قمهزنی و اعمال نامتعارف در عزاداری، مجله فقه اهل بیت، ش48؛ حدود جزع در عزاداری اهل بیت(ع)، مجله فقه اهل بیت، ش 50؛ نقل به معنا در حدیث؛ ابعاد و آثار آن، مجله کاوشی نو در فقه اسلامی، ش 55 و 56 و 57؛ جامع احادیث شیعه؛ امتیازها و ضعفها، همان، ش 56؛ مرزبندی حجیت عقل در اندیشه اخباری و اصولی، همان، ش 62؛ طرحی دیگر در بررسی غنا در قرآن و مراثی، همان، ش63؛ حجیت ذاتی بناهای عقلائی و تاثیر آن در فقه واصول، همان، ش64؛ سید کاظم یزدی و حجیت عمومی روایات شیعه، همان، ش73، شاخصههای حوزه زمینه ساز ظهور، همایش بین المللی دکترین مهدویت؛ فقه العزاء الحسینی دراسه استدلالیه فی نقد مظاهرالتطبیر، مجله الاجتهاد و التقلید، ش17؛ حدود الجزع فی رثاء اهل البیت، همان، ش19؛ حجیت و عصمت ذاتی عقل، نشریه کوثر معارف، ش14.
[3] خدا رحمت کند، شبی با استاد صفایی(ره) در خانه ساده، کلنگی و با صفایشان سر همین موضوع حرف میزدیم وقتی به ایشان گفتم که من دنبال روشها و مدلها و الگوها هستم ایشان گفت اتفاقا من هم همینطور هستم با این تفاوت که من از اینها به جای الگو یا مدل، با عنوان “کلید” یاد میکنم. بعدها در یکی از آثارشان دیدم که به این مساله اشاره کردهاند.
[4] روزگاری یادداشتی نوشتم که خیلی سر و صدا کرد و خیلیها پسندیدند و برخیها هم آن را تندروی نامیدند. آن نوشته از این قرار بود:
“حوزهای را آغاز میکنیم که….
امروز شنبه 13/6/95 آغازی جدید بر حوزه علمیه مبارکه قم است. امروز ما…
حوزهای را آغاز میکنیم که بناست یک رشته علمی را؛ آری فقه و اصول را بر تمام استعدادها و علاقهها تحمیل کند. حتی اگر هیچ تعلقی و توانی برای اجتهاد نداشته باشد. حتی اگر شیفته کلام و تبلیغ باشد. حتی اگر دلداده کار در مسجد و مدرسه و دانشگاه باشد. حوزهای را آغاز میکنیم که نظام آموزشی آن بیشباهت به ویترین عتیقهفروشیها نیست. کتابها را با هم مرور میکنیم، صمدیه با بیش از 400 سال قدمت؛ البهجه المرضیه سیوطی با بیش از 500 سال قدمت؛ مغنی الادیب با بیش از 650 سال قدمت؛ الروضه البهیه (شرح لمعه) با بیش از 450 سال قدمت؛ مکاسب با بیش از 150 سال قدمت؛ رسائل با بیش از 150 سال قدمت؛ کفایه با بیش از 110 سال قدمت.
البته کتاب معالم الاصول با قدمت 400 ساله و همینطور قوانین الاصول با قدمتی بیش از 200 سال بعد از زحمات بسیار از این ویترین خارج شد. گرچه بسیاری از بزرگان حوزه هنوز هم که هنوز است از تغییر آنها به جد ناراحتند و شاید به همین خاطر در برابر تغییر سایر کتب مقاومت بیشتری به خرج میدهند.
حوزهای را آغاز میکنیم که بنا نیست چیزی را به شما بیاموز که به درد امروز شما بخورد. فقهی که میآموزد قرنها پیش است! شما اگر در مکاسب خریط فن هم شوید، هیچ از اقتصاد امروز جامعه خود سر در نخواهید آورد. این همه استاد مکاسب همهشان را جمع کنید نمیتوانند یک تحلیل روشن از اقتصاد جامعه خودشان ارائه دهند یا برنامهای برای اقتصاد فلکزده این مردم بدهند.
حوزهای را آغاز میکنیم که بناست بزرگترین فرصتسوزی تاریخ را به نام خود ثبت کند. فرصت پیادهسازی احکام اسلام آن هم در قامت یک حکومت. چیزی که انبیای عظام در آرزوی آن جان دادند. چیزی که اولیای الهی برای آن جنگیدند. حوزه ما با این همه خفت و خواری چه خواهد کرد. اگر نظام آسیب ببیند. اگر سقوط کند. اگر بخت النصر بر آن حاکم شود!؟
حوزهای آغاز میشود که خارج از پلیس راه قم، اثر محسوسی ندارد اما خود را محور عالم میشمارد. حوزهای که عالمانش برای هم مینویسند نه برای مردم نه برای دنیای واقعی. این مینویسد، آن دیگری میخواند و آن دیگری مینویسد و این یکی بهره میبرد. عجب دور باطلی.
حوزهای را شروع میکنیم که پیرزن هشتاد ساله را مانند دختر 18 ساله میآراید تا خانه بخت بفرستد و عروس جوان 20 ساله کند! اما نمیداند که این همه آرایش به حال او میگرید و بر کراهتش میافزاید. حوزه ما تازه میخواهد کتابهای عتیقهاش را با تمرین درست کردن در آخر فصلها، تغییر نامها، اجباری کردن کلاسها بیاراید تا نگویند هیچ تحولی را رقم نزده است. اما نمیداند که این پیرزن عروس جوان 20 ساله یا همان طلبه امروزی نمیشود.
حوزهای را آغاز میکنیم که عزت نفس را در صفهای طولانی شهریه از طلبههایش میستاند و خفت را به او میآموزد. حوزهای را آغاز میکنیم که بناست باز هم اصول را با آن همه تکرارها و مباحث زائدش در حلقوم طلبهها بکند. چه بخواهند، چه نخواهند. مکاسب را با آن همه مباحث کهنه از خرید و فروش فضولات و سگ و نجاسات و غیره و غیره با بول ابل تحویل طلبه بدهد تا طلبه فاضل با امید و نشاط بر سر درس حاضر شود. امید به آیندهای روشن، به سینهای پر از معارف، به قدرت تحلیل مسائل روز جامعهاش به نجات اسلامی که به آن علاقه دارد. با این همه نشاط و امید برای فراگیری مطالب کاملا کارآمد و سرشار چرا کلاسها اجباری نشود و چرا برایش سخت نگیرند. مگر چه مرگ این طلبه است با این همه درس نشاطآور باز هم بر سر کلاس حاضر نشود!
اما جای ناراحتی نیست. زیرا حوزهای را شروع میکنیم که بناست فقط 100 روز درسی فعال باشد. حوزهای که حتی اساتیدش و بزرگانش هم در اعماق دل و ذهن خود به بیفایده بودن درسها و بحثهایش رسیدهاند. برای همین از تعطیل شدن درسها و بیرمق بودن آنها ناراحت نمیشوند. اگر درس و بحثهای ما اثر محسوسی در دنیای واقعی داشت، اثر تعطیلی آنها را هم احساس میکردیم. اما نمیکنیم، پس چرا تعطیل نکنیم.
حوزهای را شروع میکنیم که بناست نوشتههای مرا سیاهنمایی بخواند. اکبرنژاد امید به آینده را از طلبههایش میگیرد. زیرا حقایقی را که به آن عادت کرده، بلند بلند به او یادآور میشود. چرا متهم میکند، چون بنای بر تغییر ندارد. کسی که بنای بر تغییر دارد، از عیب و ایراد نمیهراسد. چرا که امید صلاح و سداد دارد. مگر صادق آل محمد(ص) نفرمود: ارجی الناس صلاحا من اذا وقف علی مساویه سارع الی التحول عنها.
راستی تا کی باید سر در گریبان کرده و حرف نزنیم. تا کی باید تسلیم تصمیمات غیر معقول و شکننده باشیم و اقدام نکنیم. تا کی باید حساب دین و مقدسات را از افراد ضعیف جدا نکنیم.
و السلام علی من اتبع الهدی”
اینها خونابههایی بود که در طول سالها خورده بودم و دم برنیاورده بودم. خدا میداند مصیبت حوزه خیلی سنگینتر از چیزهایی هستند که در این یادداشت نوشتهام.
[5] در این سالها کمترین جسارتی به بزرگان نشد. زیرا همیشه بر این باور بودم که اخلاق و ادب پایه هر تحول پایداری است. مقصود ایشان از توهین، نقدهای ساختارشکنانه و صادقانه و بیپروا بود که باعث شد جو عمومی حوزه عوض شود و طلبهها شهامت انتقاد از بزرگان حوزه را پیدا کنند.